دموکراسی حرف نیست یک فرهنگ است باید آنرا شناخت پذیرفت وبه آن عمل کرد. آنان که با کلماتی درشت و پر طنین از دموکراسی سخن میگویند ولی در جزئی ترین کارها دمادم دموکراسی را زیر پا میگذارند دروغ میگویند

۱۳۹۴ دی ۲۷, یکشنبه

در سفر عباس رحیمی.جانی بی جسد و نه جسدی بی جان اسماعیل وفا یغمائی


جانی بی جسد و نه جسدی بی جان
در سفر عباس رحیمی
اسماعیل وفا یغمائی

تمام اصل‌های حقوق بشر را خواندم
و جای یک اصل را خالی یافتم
و اصل دیگری را به آن افزودم
عزیز من
اصل سی و یکم :
هرانسانی حق دارد هر کسی را که میخواهد دوست داشته باشد.
پابلو نرودا

**
سفر عباس رحیمی را تسلیت نمی گویم!  
عباس نمرده است، او به سفر رفت، آنچنان که شایسته یک جوانمرد، یک پهلوان و یک عیار پاکدل بود. تن و ا نهاد و جان با خود برد که این سرنوشت تمام ماست. چنانکه لذتهای جوانی بیادمان می آورد جوانیم رخوتهای سالخوردگی اشاره میکند که راه در مسافری که ما باشیم به انتهائی دیگر میرسد،دیر یا زود و اندوهی نیست. چند سال زودتر یا دیرتر.
در سفر عباس این چند بیت حافظ را با صدای گرم استاد قوامی در گوش دارم که:

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
و نیز این رباعی مولوی  را
بازی بودم پریده از عالم راز
تا بو که برم ز شیب صیدی بفراز
اینجا چه نیافتم کسی را دمساز
زان در که بیامدم برون رفتم باز
من برخلاف دوران جوانی و آغاز میانسالی دیگر با تمام افکار و اندیشه های مولانای بزرگ موافق نیستم، بی آنکه علاقه ای به ملائک شدن داشته باشم[چون آدمی بودن را با تمام ماهیت تراژیک زندگیش و نیز به دلیل امکان شورش و گناه وسر تافتن حتی از فرمان خدا بیشتر میپسندم و نیزبدون علاقه به ذوب در چیزی که مولانا و عطار و... به آن معتقدند]  در این ابیات جهشهای ذهن تیز پرواز این اندیشمند بزرگ روزگار خویش را خوش میپسندم و استخوانبندی شناختی و معرفتی این ابیات را دوست دارم.
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حمله‌ی دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پر و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شو
آنچ اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم که انا الیه راجعون
مرگ دان آنک اتفاق امتست
کاب حیوانی نهان در ظلمتست
همچو نیلوفر برو زین طرف جو
همچو مستسقی حریص و مرگ‌جو
در  زمینه این اعتقاد هر چند گاه و بیگاه مورد نقد رفقای غیر مذهبی وفهیم و اهل خرد و شناخت دیالکتیکی قرار دارم، با بدور افکندن تمام مذاهب روزگار و مزاحم دانستن آنها برای زندگی انسانهای روشن و از تابوها عبور کرده، نیستی راباور ندارم، بی آنکه چشم طمعی به هستی پس از مرگ و جاودانگی داشته باشم.  با خود صمیمانه می اندیشم :
ما فقط و فقط پاره ای از جهانیم.جهانی بی مرز و پایان 
 کس ز آغاز و زانجام جهان بی خبر است
اول و آخر این کهنه کتاب افتاده ست
کلیم کاشانی
این جهان که سیزده و واندی میلیارد سال قبل، می گویند: با انفجار بیگ بنگ آغازی دیگر رانوید داد و بعدها از درون همین آتش: کبوتر بال گشود و موزارت کلاویه های پیانو را قشرد و کسائی در نی دمید و ویوالدی بر آرشه کشید و سیب بر درخت روئید و خورشید در افق بر آمد و ماه ، وقلب و مغز آدمی و گیاه و حیوان تپیدن گرفت وزیبائی انسانی پدید آمد ومفهوم عشق و انسانیت و آزادی و بوسه و اشک و امید و... زاده شد و از درون همین انفجار شعرها و این شعر نرودا از عاطفه ای زاده شدند که روزی گمشده در شعله های آتش میلیون فرسنگی انفجار آغازین بودند.

در آرزوي لبانت،صدايت
و گيسوانت
آرام و گرسنه
به کمين تو در خيابان ها پرسه مي زنم
نان مرا سير نمي کند اي صبحانه خورشيد
من در پي شکار
شکار ميزان وضوح گام هاي توام
من در پي شکار
در اشتياق لبخند ساده تو
در اشتياق سرانگشتانت
که يکي بوسه از آن
از مَنَش ، جاودانه اي خواهد ساخت
دلم مي خواهد تنت را به تمامي
چون بادامي کامل
با لب و زبانم لمس کنم
مي خواهم پرتو آفتاب را گاز بگيرم
آنگاه که بر اندام تو مي گسترد
و آن بيني سربالاي چهره مغرور تو را
آه
مي خواهم طعم شلاق هايت را بچشم
پس گرسنه
در گرگ و ميش کوچه ات
سنگفرش خيابانت
قدم مي زنم
در پي شکار تو و قلب داغت
چونان يوزپلنگي در سرزميني لم يزرع
در «کوئيتراتو»
پابلو نرودا
این جهان عظیم و بی نهایت اگر چه در افق اندیشه مشتی امام و پیامبر  تقریباعقب افتاده و رقت انگیزو مزاحم (به نظر من و در روزگار معاصر و نه عصر خود)جز برای نادانان و یا کسانی که هنوز «بیم نیمسوز» و «وصل حور» و یا تنبلی ذهنی ریششان را گیر انداخته،  قابل تفسیر نیست اما باز هم  به نظر من، واگر صرفا در حصار مشکلات سیاسی و اجتماعی و شخصی خود متوقف نشویم و علیرغم تناقضات ذهنی من و ما، جهانی است قانونمند و بسامان و پر شکوه
 چرا درخت‌ها
ریشه‌های شکوهمندشان را پنهان می‌کنند؟
درخت از زمین چه آموخت که قادر به گفت‌و‌گو با آسمان شد؟
 _ با کدامین ستاره گلایه می‌کنند
آن رودخانه‌هایی که هرگز به دریا نمی‌رسند؟

- آیا حقیقت دارد که درون خاکریز مورچه‌ها
رویا دیدن یک وظیفه است؟
کتاب سئوالات پابلو نرودا
 که اگر چه چیز زیادی از آن نمیدانیم اما میشود اندیشید که چیزی در آن گم نمیشود حتی اگر تصمیم بگیرد ما تنها وجودی بین دو عدم باشیم!.
هیچ موجودی به عرض شوق ناقص جلوه نیست
ذره هم در رقص موهومی که دارد کامل است
بیدل دهلوی 
این چنین است و بر پایه این شناخت که بیشتر از شاعران آموخته ام وطبیعت تا کتابهای مقدس! که می اندیشم، رفیق و همدرد و همرزم و هموطن شریف ما عباس، نه مرده است و نه گم شده است. 
عباس نه جسدی بیجان است که جانی است بی جسد و رها، و شاید قطره ای که در تمامیت جهان باز چکیده تا جزئی از اقیانوس بی پایان جهان باشد. 
و من خود بارها در دهها شعر در شناخت مرگ و روشنائی بخشیدن به این بخش از سیمای زندگی سروده ام:
نه مرگ
نه زندگی
ما تمام خدائیم
تمام جهان
مائیم که طلوع میکنیم و غروب
می باریم و میروئیم و میخشکیم
 وفرو میریزیم
و میروئیم 
**
چشمهایت را ببند و بازوان بگشا
بازوانت را ببند و چشم بگشا و ببین
نه مرگ  و نه زندگی
تو در آغوش جهانی
و جهان در آغوش تو
روان و بی پایان و جاودان
مائیم و بس... نه مرگ و زندگی
وچه مضحکند قدیسان
با مکاتیب شان......
اسماعیل وفا یغمائی
عباس نمادی پر رنگ از یک تن از نسل روزگار ماست
 و در پناه تصویر او می توانیم هزاران تصویر گمشده در بادها و یادها را ببینیم. نسلی که در تحول موسوم به انقلاب پنجاه و هفت جنگید وخنجر خورد اما دوباره، بپا خاست و بخاطر آزادی مبارزه کرد، به زندان شیخان حاکم افتاد و سالها زنجیر و زندان را تجربه کرد،چون از زندان رها شد بار سفر بر بست تا به آنان بپیوندد و برای دموکراسی و آزادی  که معنا و مفهوم زندگی را را در آنها میجست مبارزه کند اما چون هوشیاری دانستن این را د اشت که بفهمد:
 نشانی از مبارزه و آزادی خواهی در این مدعیان گریخته از مبارزه و برپا کنندگان ولایت فقیهی نوین نیست دوباره قد راست کرد وتهمتهای بریدگی وادادگی را بجان خرید ودر حالیکه خانواده اش متلاشی شده بود راه غربت در پیش گرفت. 
عباس این بار سیما، و مشکلات یک پناهنده سیاسی به اجبار را ،و تمام رنجها و مشکلات یک پناهنده سیاسی به اجبار را در کنار فرزندخردسالش داشت
 اما اگر واپسین آزمون تلخ نسل او ما:
 نظاره زندگی بین دو شمشیر تاریک و بیرحم ارتجاع و استبداد غالب و مغلوب، اما ایستادن بر پرنسیبهای این بار شخصی – سیاسی یک انسان تبعیدی است عباس بر این آزمون پا فشرد و روزها و راههای غربت را سپرد تا هنگامی که دانست که سقری است و باید بر دروازه بی دروازه بان کوبه بکوبد.

درآن سوي درخت غبار آلود
و چشمه زمزمه گر

سهم من از آفتاب و آسمان تمام ميشود،
سيب ترد
ونارنج هاي نمناك
ديوانه‌ي فرزانه!
در آنسوي زمان نيامده و سپري شده
جائي كه سايه ها تمام ميشود
بر جمجمه‌ي خود ايستاده ام
تهي از رؤياهاست
تهي از سيب ترد
نارنج هاي نمناك
و آفتاب بي پايان.

اسماعیل وفا یغمائی. مجموعه ترانه هائی برای مرگ

با درک این واقعیت بود که عباس بعنوان تقاضای آخرین درخواست کرد «همسر سابق شده »را ببیند. این عبارت را کاملا به عمد بکار میبرم و کسانی این را واقعی میبینند که در کشاکش این ماجرا که سراسر در جبرها ی «درون هفت حصار» رخ نمود تا جستجو گران قدرت به هر قیمت را چند صباحی از زوال دور کند از این ماجرا گذشته باشند. آنان که نگذشته اند تنها میتوانند به حرف مفت دلخوش باشند.

عشق و محبت گناه نیست
خواست عباس درخواست یک انسان بر دروازه مرگ ایستاده بود. میتوان گفت و فرض کرد عباس همسر سابق خود را که به مقراض سیاست و خواست رهبر ونه شرع و عرف و اراده انسانی آزاد،از او جدا شده بود دوست داشت مگر این گناه است؟کسانی که بی انکه کلمه ای از شعر حافظ را بدانند از شعر او و سقف نو در افکندن در جهان سخن میگویند آیا میدانند حافظ بزرگترین مدافع و شاعر عشق انسانی ،عشق میان زن و مرد   است و کسانی که کارشان خرد کردن عاشقان و گسستن رشته عواطف عاشقانه میان آنانست  در جهان حافظ جائی ندارند. خواست عباس اگر حتی خواستی عاشقانه در واپسین روزهای حیات بود شایسته لعنت و نفرین و تهمت نبود.
می توانم امشب غمناک ترین سطرها را بنویسم.
برای درکِ این که ندارم اش، برای حسِ این که گم اش کرده ام.
می شنوم این شب بلند را، که بی او طولانی تر.
بر روح می نشیند این سطرها، مثل شبنم که بر علف.
پابلو نرودا 

 در سرزمینی که احترام به عشق یک فرهنگ کهن است
عباس نیز چون همه ما بود، و شاید درد و داغ همسری و محبوبی را که دوست داشت هنوز بر دل داشت. چرا با معیارهای آن موجود بیمار گریخته از میدان که همه چیز منجمله عواطف انسانی و عاشقانه همه ما را پایمال بلاهت و خودخواهی کرد خجالت بکشیم . گیرم که عباس تا آخرین روز عمر عاشق بود.آیادر سرزمینی و فرهنگی که قرنها قبل عین القضات در مورد عاشقی چنین نوشته، مگر عاشقی، مگر دوست داشتن معشوقی که  همچنین همسر انسان است  گناه است.
«ای عزیز این حدیث را گوش دار که مصطفی- علیه السلام- گفت: «مَنْ عَشِقَ وَعَفَّ ثُمَّ کَتَمَ فماتَ ماتَ شهیداً». هرکه عاشق شود و آنگاه عشق پنهان دارد و بر عشق بمیرد شهید باشد. اندر این تمهید عالم عشق را خواهیم گسترانید هرچند که میکوشم که از عشق درگذرم، عشق مرا شیفته و سرگردان میدارد؛ و با این همه او غالب میشود و من مغلوب. با عشق کی توانم کوشید؟!
کارم اندر عشق مشکل می‌شـــود
خان و مانم در سر دل می‌شــــود
هرزمان گویم که بگریزم زعشق 
عشق پیش از من به منزل می‌شود

دریغا عشق فرض راه است همه کس را. دریغا اگر عشق خالق نداری باری عشق مخلوق مهیا کن تا قدر این کلمات ترا حاصل شود. دریغا از عشق چه توان گفت! و از عشق چه نشان شاید داد، و چه عبارت توان کرد! در عشق قدم نهادن کسی را مسلم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند. عشق آتش است هرجا که باشد جز او رخت دیگری ننهد. هرجا که رسد سوزد، و به رنگ خود گرداند.

عین القضات همدانی تمهیدات

  آیا در سرزمینی که برترین شاعر ازل و ابدش چنین  بی پروا از عشق  و عاشقی سروده از عشق میان خود و معشوق ،عاشقی فرضی عباس گناه بود؟ 
 ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش

نگاری چابکی شنگی کلهدار
ظریفی مه وشی ترکی قباپوش

ز تاب آتش سودای عشقش
به سان دیگ دایم می‌زنم جوش

چو پیراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گیرم در آغوش

اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش

دل و دینم دل و دینم ببرده‌ست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش

دوای تو دوای توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش


اگر حافظ زنده بود!
 حافظ اگر امروز زنده بود در کادر اندیشه شما هم فردی بود سرشار جنسیت و فاسد و زن پرست و نیز مطمئنا مارک خائن و اطلاعاتی بر پیشانیش میخورد بخصوص که سابقه رفاقتش با شاه شجاع مظفری نیز در تاریخ ثبت شده است و من بعنوان دوستداری از دوستداران آن بزرگ، افتخار این را داشتم که همراه با او مزبله نشین باشم.
 عشق منکر است وگشتهای درونی 
براستی اگر گشتهای امر بمعروف و نهی از منکر خامنه ای در کوی و خیابان میگردند تا کاکل بیرون آفتاده ای را بهانه قرار دهند و یا دو نامحرم را مورد عتاب و خطاب قرار دهند و در صورت لزوم حد بزنند شما کوشش کردید گشتهای امر بمعروف و نهی از منکر خود را به هزار بهانه واهی به درون قلبها و مغزها برانید و حتی به شرع و عرف و احساس انسانی میان زن و مردی که زن و شوهر اند  تاختید و فراتر از این حتی در آستانه مرگ یک انسان والا و مبارزو رنجدیده از زدن هیچ تهمت و توهینی خود داری نکردید.جدا مرحبا و خوبا که گفتار آن انسان ناشریف هرگز بوقوع نپیوست و نخواهد پیوست که  پس از پیروزی انقلاب  بخاطر حل مسئله جنسیت  کوره انقلاب را در تمام خانه هاروشن خواهیم کرد و خانه های فساد! راویران و ایدئولوژی رهائی بخش را در همه جا برای ساخت انسان ایدئولوژیک مورد نظر بکار خواهیم بست. امیدوارم فراموش نکرده باشید که چه گفته اید .
 از خود بگویم و جدالی میان دو تکه از یک دل
از عباس بگذرم و برای روشن شدن قضیه از خود بگویم. در طلاقهای اجباری و برنامه ریزی شده من نیز از رنج جدا شدن از زنی که دوست داشتم و با منطقی در نهایت غیر قابل قبول از او جدا شده بودم و او را رسما سه طلاقه کرده بودم می سرودم و قریب به دهسال طول کشید تا توانستم خود را باز سازم ودل را آزاد .
من شاعر بودم و میسرودم ولی صدها عباس در سکوت دندان بردل بسته بودند.
بخوانید. این یکی از بیش از صد غزل دردناکی است که برای همسر جدا شده سروده ام واحتمالا اگر عباس هم می توانست این چنین می سرود.
هنوز هم بهانة مني
سرود عاشقانه مني
هنوز هم اگر چه بي توام
تمام شب به خانة مني
هنوز هم در اين سكوت سرد
تو آتش و زبانة مني
هنوز هم اگر جوانه اي
زند دلم، جوانة مني
تو آن حضور غايبي مرا
كه عطر آشيانه مني
به هر سفركه ميروم هنوز
تو آخرين كرانة مني
هنوز هم بهانه مني
سرودعاشقانة مني
سال 1369 یکسال پس از جدائی 

در کشاکش روحی و عاطفی مرگبار و خرد کننده ای که در فاصله سالهای 1368 تا 1372  بر همه  به بهانه انقلاب و ایدئولوزژی تحمیل شد و من نیز مثل همه در دل و جان درگیر آن بودم بخشی از غزلهای من یا در یاد همسر سابق شده بود و یا تلاش برای قبول اینکه عشق همسر «استفراغ خشکیده» است و زن «عفریته» و مرد «ملعون» و همسر داشتن یعنی «خون شهدا را خوردن و خیانت به آرمان انقلاب و خدمت به خمینی» و جانشین کردن مهر و محبت و عشق «مهر تابان» بجای همسر سابق شده ،  این یک نمونه   از غزلهائیست که باز هم از دل و جان برای «مهر تابان» سروده شد و سخت در آن هنگام گل کرده بود و شب و روز از بلند گوها پخش میشد. اقرار میکنم که در آن هنگام این غزل را با احساسی خالصانه سرودم.
تو در تمامي عالم شبيه خويشتني 

در اين شبانه يلدا فروغ انجمني
اميد من به وجود تو نيست زنده بدان
اميد زنده درآئينه بين كه خويشتني
چو بينمت زجگر خون به ديده ايد ، چون
تمام خون دل باغبان اين چمني
نبود گر به دو چشمت عيان حقيقت عشق
چه بود عشق مگر ياوه‌اي كه بر دهني
بهل كه فاش بگويم پس از هزار سكوت
ز مهرت اي همه خوبي كلامي و سخني
من از تمامي عالم مگر به باد و به گل
و عطر چشمه و نخلي و بوئي از سمني
نبسته بود دلم اينك اي تمامت ماه
تو عطر چشمه ونخل و شميم ياسمني
توئي ستاره دنياي بيكرانه من
ميان باد پيامي به برگ نسترني
زآب و خاك كدامين وطن جمال ترا
سرشت دست طبيعت خوشا چنين وطني
چه گويمت كه نگنجد تو نيز ميداني
حديث همچو توئي در كلام هكچو مني
ولي ز همچو مني ميتوان شنيد اين راز

 تو در تمامي عالم شبيه خويشتني
سال 1370

 بدون تعارف و با تکیه بر اعتماد به رهبر با تمام تلاش می کوشیدم مهر تابان را جانشین کنم تا در راه رهائی خود از چنگ عشقی مزاحم رهائی مردم نجات یابم، و اما در چند روزی دیگر و ساعتی دیگر از آنجا که تئوری ارائه شده جز یک فریب نبود باز سودای محبت همسر جدا شده خود را مینمود
تو مه جبين منستي و نازنين جهاني
هرآنچه هست زخوبي در اين جهان به از اني
نه آرزوست به دل، كارزو تمامت دل شد
مگر زبعد شبي اين چنين سپيده دماني
رسد زراه و بيائي زراه و سر بگذارم
به شانه تو و گريم ز شوق وصل زماني
مگر به عشق نباشد مرا تحمل عالم
جز اين مبر به دل من تو هيچ وهم و گماني
هزار تير جفا بر دلم زدند و در اين دل
تو اي كبوتر زيبا هنوز در طيراني
(وفا) زعشق چه گوئي كه شرح عشق نگنجد
به هيچ شعر و سرودي به هيچ شرح و بياني
 1370
 بی هیچ پروائی می گویم در این کشاکش شاید بیش از صد غزل درد آلود در دفتر شعرهای من برجاست که بخشی از آنها در دوری یار و بخشی در کوشش برای ادراک عشق مهر تابان بود. کشاکشی دردناک و خرد کننده که شب و روز ادامه داشت و اینها را بی هیچ خجالتی برای این مینویسم که دراز گوشانی که بی هیچ تجربه و تحمل رنجی و دانستن مکانیزم جدائیها علیه عباس  مقاله نوشتند  ومینویسند و او را دشمن آزادی و اراده انسانی زن دانستند   شاید بدانند در آن اجبار چگونه قلب و روح ما را به دو تکه کرده بودند و چه کشاکش دردناکی در روانهای ما برای پیش برد فقط و فقط اهداف سیاسی و حفظ تشکیلات ایجاد کرده بودند. 
ما از زن و مرد آمده و آماده بودیم تا جان خود را برای آزادی مردم بدهیم و این را تا همان هنگام بر خلاف مراد گریخته از میدان،و سه بار ظرف چهار سال ازدواج کرده، نشان داده بودیم ولی این ماجرای بی ریشه حکایتی بود که تن دادن به آن در گرو مسخ کامل و تمام عیار انسانی ما بود و ما یانتوانستیم و یا تن به دگرگون شدنی دادیم که نامش تحول بود ولی چیزی جز ویران کردن پایه ای و خطرناک عواطف و احساسات انسانی نبود و همین جاست که میتوان در کنار این ویرانی هولناک دستگاه عواطف و احساسات انسانی فهمید چرا این همه بریدند، یا به دشمن پیوستند و یاسر در گریبان فرو بردند و... این را تنها روانشناسان میتوانند دریابند وروشن کنند که چه میشود یک چریک مسلح و جنگاور پس از پنج، ده، یا بیست سال مبارزه چنان ویران میشود که به ندای آخوندهای خونریز حاکم لبیک میگوید و در خدمت او در میاید یا پس از بالا بردن دستها به دنبال زندگی معمول و دردناکش میرود.
من هیچ خجالت نمیکشم که بگویم آری من عاشق بوده ام و عباس حق داشت، حتی اگر میخواست در هنگام مرگ یکبار دیگر سیمای همسر و محبوب و مادر فرزندش را ببیند و بمیرد. 
من میخواهم تاکید کنم حتی یکطرفه مهر ورزیدن شایسته این همه تهمت و رذالت نیست و باشد تا روزگاری همه بدانند در این کشاکش چه گذشت و چه خون دلها خورده شد و چه بغضها در گلو ماند تا مهر تابان بر فراز هفت آسمان بمثابه سمبل عشق بدرخشد.
میتوان آخرین درخواست عباس را به نقد کشید ولی...
 میتوان آخرین درخواست عباس را پذیرفت و یا نپذیرفت و به نقد کشید و جواب رد داداما پاسخ سکانداران مقاومت ملت ایران!! بانیان رحمت و رهائی، تکرار کنندگان دمادم واژه های انسانیت و آزادی و دموکراسی، نوید دهندگان جامعه آزاد و رهای فردا براستی گامی فراتر از آخوند مستبد و خونریز خمینی و جانشینش خامنه ای بود. 
این واقعیتی است که از این پس ، پس از سفر عباس هر روز و هر شب در برابرچشمان آنان که عباس رحیمی را در آستانه مرگ کوبیدند و به رگبار تهمت بستند خواهد رقصید و از دست آن رهائی نخواهید داشت.تمام شما از رهبرانتان تا مقاله نویسان بی نام و نشان و با نام و نشان از این واقعیت رهائی نخواهید داشت زیرا بیشرمی ورذالت را نسبت به یک مبارز در حال جان دادن به مرزهای عقیدتی مورد قبولتان رساندید.
ظرفی شکسته و تلخ
ظرفی برای
براده های آهن
با خاکستر٬ با اشک
ظرفی گود٬ با بغض ها و دیوارهای فروریخته
... ظرفی از خون

هر روز صبح٬ هر صبح تیره ی زندگی تان
آن را بخار کنان و داغ
بر سر میزهاتان خواهید یافت
با دستان ظریف تان کمی کنارش خواهید زد
تا نبینیدش٬ تا نبلعیدش این همه بار
کمی کنارش خواهید زد از میان نان و انگور
اما این ظرف خاموش خون
هر روز همان جا خواهد بود٬ هر روز.
تا ببینیدش لرزان و سرد بر فراز جهان.
آری٬ ظرفی برای تمام شمایان
برای هر روز صبح
برای هر هفته
برای همیشه تا ابد
ظرفی از خون آلمریا
پیش رویتان
برای ابد! 
فرازهائی از شعر آلمریا. پابلو نرودا


تهمت مزدوری به انسانی در بستر مرگ
عباس بر آستانه مرگ ایستاده را نه به نقد ،به صد مقاله و هزار زبان آلوده و شرر بار مزدور، خائن، مامور اطلاعات و ...به صلابه رحمت و رهائی کشیدند و نشان دادند در قلب و محتوای این اندیشه و تفکر اگر چه در جدال خونین با اندیشه تاریک ملایان حاکم، چیزی جز ارتجاع و استبداد و سرکوب و بیرحمی وجود ندارد.
 بعنوان یک تن از همرزمان عباس و نیز همدردان او در ناکجا آباد غربت، حدود بیست و چند سال عمر من سپری شد، تا غبار آلوده و خسته ی راههای تاریخ و تحقیق و گرد پیری بر سر و صورت نشسته، جرئت ورود به قلمروی را د اشته باشم که پرده ها به کنار میرود و افتاب حقیقت میتابد تا بدانم خمینی و خمینیت و پلیدی و خباثت حکومت آخوند در شکل و عمامه و عبا و ریش و تسبیح نیست که در محتواست محتوائی فاسد و گندیده و مرگ آور که تکرار شده است و می تواند بزک شده  تکرار شود. 
آخرین صحنه و واپسین ماههای زندگی عباس این کار کارستان را در عمل چنان بروشنی نشان داد که کار تحقیقی من و امثال من درطول سالها و سالها نمیتواند آنرا به این روشنی نشان و انجام دهد.بقول شاملوی بزرگ:
با چشمها، ز حيرت اين صبح نابه جاي
خشكيده بر دريچه خورشيد چارتاق
بر تارك سپيده اين روز پا به زاي
دستان بسته ام را آزاد كردم از زنجيرهاي خواب
فرياد بركشيدم: "اينك چراغ معجزه مردم!
تشخيص نيم شب را از فجر
در چشم هاي كوردلي تان
سويي به جاي اگر مانده ست آن قدر،
تا از كيسه تان نرفته تماشا كنيد خوب 
احمد شاملو . با چشم ها
اینک عباس سرافراز و سربلند از دروازه میگذرد
 نه بمثابه «جسدی بی جان» 
بل بمثابه «جانی رها از جسد»
بالبخندی بر لب.با سیمائی روشن. 
بر موجودیت جانش دیگر هیچ خنجری نه برجاست و نه کارائی دارد.
 روسیاهان خود را در آینه بنگرند! حقیقت با روشنی تمام میدرخشد و سیمای دولت- سفلگان را می نمایاند که:
اوج ِ دولت سفله گان را دو روزی بیش نیست
خاک اگر امروز بر چرخ است فردا زیر پاست
بیدل دهلوی
عباس ورزشکاری جوانمرد بود و پهلوان منش ، که این را در پیکر و رفتار وگفتارش نشان میداد.داستان عباس به نظر من بسیار شبیه داستان پهلوان داستانی واساطیری ایرانزمین رستم وبرادر ناجوانمردش شغاد است. 
رستم در چاه خیانت و ناجوانمردی شغاد اگر چه شغاد را به مجازات رساند وبا خدنگ آخرین بر درخت دوخت امااین کار را در رابطه با شغادانی که عباس را بر تخت بیمارستان تا توانستند به تیرهای زهر آگین تهمت و بیشرمی بستند، کمانکش حقیقت انجام خواهد داد.
 آفتاب حقیقت، آفتاب بی زوال حقیقت که  به نظر من همان روشنای پاکیزه پروردگاری است و همان نورهای سحرگاهی که به بیان «مانی» جانهای پاکان به آن میپیوندند، تمام چهره ها را در روشنی قرار خواهد داد و قرار داده است. عباس خود اینک از پرتوهای  ستونهای بامدادان همان آفتاب است ... 
بگذرم که سخن بسیارست و برخیزیم و به عباس سلام کنیم و بیادش چند بیتی از فرجام رستم را در شاهنامه در گوش شغادان نامرد و نا زن زمانه بخوانیم . عباس را در ایران آزاد و دموکراتیک فردا و در اراده ملت بزرگ ایران باز خواهیم یافت و باز جوئیم . عباس را هنگامیکه حکومت استبدادی و ارتجاعی حاکم بر ایران در زیر گامهای ملت ایران و فقط ملت ایران و نمایندگان راستینش خرد میشود سرود خوان باز خواهیم یافت و در آغوشش خواهیم کشید.
نخستین بشستندش از خون گرم
بر و یال و ریش و تنش نرم‌نرم
همی عنبر و زعفران سوختند
همه خستگیهاش بردوختند
همی ریخت بر تارکش بر گلاب
بگسترد بر تنش کافور ناب
به دیبا تنش را بیاراستند
ازان پس گل و مشک و می خواستند
کفن‌دوز بر وی ببارید خون
به شانه زد آن ریش کافورگون
هرانکس که بود از پرستندگان
از آزاد وز پاکدل بندگان
همی مشک باگل برآمیختند
به پای گو پیلتن ریختند
همی هرکسی گفت کای نامدار
چرا خواستی مشک و عنبر نثار
نخواهی همی پادشاهی و بزم
نپوشی همی نیز خفتان رزم
نبخشی همی گنج و دینار نیز
همانا که شد پیش تو خوار چیز
کنون شاد باشی به خرم بهشت
که یزدانت از داد و مردی سرشت
در دخمه بستند و گشتند باز
شد آن نامور شیر گردن‌فراز
چه جویی همی زین سرای سپنج
کز آغاز رنجست و فرجام رنج
بریزی به خاک از همه ز آهنی
اگر دین‌پرستی ور آهرمنی
تو تا زنده‌ای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای 
مرگ رستم. شاهنامه
 اسماعیل وفا یغمائی.
 هفده زانویه 2016 میلادی


۳ نظر:

منیژه حبشی گفت...

زیباترین وصفی است که تا به حال در مورد سفر ابدی انسانهائی اینچنین شنیده ام. دست مریزاد:
جانی بی جسد و نه جسدی بی جان

ناشناس گفت...

مرحبا وفا

ناشناس گفت...

جناب وفا یغمایی ، دلم به اندازهٔ یک دنیا گفت بعد از خواندن مطلب ت .
Neema